رفراندوم بلاگ

۱۳۸۲ شهریور ۵, چهارشنبه



محمدها را دريابيم

مطلبي در درياي مطالب وبلاگهايي كه هر روز ميخوانم ،چيزي بود كه امروز حال مرا تغيير داده است و اصلا بغضي در من خوابيده ،سخت ، سخت در ژرفاي يك مطلب با وجودم لرزيدم
نمي دانم اين اتفاق چند وقت پيش افتاده و من تازه مطلع شده ام اما بايد نوشت كه وحشتناك است و واقعي و متعلق به همين روزها و ماهها :

معلم دبستان بود ، كاري سخت و اعصاب خرد كن ، حقوق چنداني نداشت ، فيش حقوقش هميشه تكه كاغذي بود كه رويش نمي شد به كسي نشان دهد ، امان از اين حقوق هاي مردني ، تابستان و رفتن بر سر كلاس هاي جبراني و عرق ريزان به خانه آمدن ، محمد پسر شيرين و خواستني اش هنوز به هندوانه ، هندبانه ميگفت ، چند روزي بود كه پدر را با گفتن اين كلمه ،با تمام دردهايش خندانده بود اما حالا او بهانه ميكرد وهندوانه ميخواست ، هنوز ده روزي به آخر برج مانده بود و آقاي معلم از زور بي پولي مسير خانه تا مدرسه را هم پياده ميرفت و برميگشت و با دست خالي وارد خانه ميشد تا باز صداي محمد را بشنود كه : بابايي هندبانه ، م هندبانه ميخوام و امروز هم به بازي و سرگرم كردنش به چيز ديگري ميگذشت ، اما در يكي از همين روزهاي گرم و جهنمي كه مسير مدرسه به خانه را ميامد با اعصابي ذله از سروكله زدن با بچه هاي جبراني در آن مدرسه هاي سخت دم كرده و با گچي كه به حلقوم ميرود و مزخرفترين چيزهايي كه بايد هر روز تكرار كند ، از كوچه اصلي به فرعي پيچيد ،محمد توي كوچه از دور پيدا بود ، پدر را كه ديد به سويش دويد ، معلم ديد كه چيزي در دست اوست ، ديليمي كوچك هندوانه كه در دستش بود ، يعني كسي آمده به مهماني و چيزي دستش آورده ، اما نه ، آنها كه با همه بريده اند ، مگر حقوق فكستني او جايي براي رفت و آمدهاي امروزي ميگذاشت ، ولي اگر آمده بود ، يادش آمد كه چاي خشك هم تمام كرده اند ، شايدم كسي از همسايه ها محمد را به خانه برده ، حالا محمد نزديك شده بود ، خم شد و او را كه ميدويد بغل كرد ،
: مملي ، بابا ، هندبانه از كجا ،،
واي چه بوي گندي ميداد ، لحظه اي ترديد كرد ، شايد كابوس است ، اما كيسه پاره آشغال هاي توي جوب نگذاشت كه ترديد كند و از اين ذهنيت آرام بگيرد ، اما نه اين حقيقتي بود كه محمد كوچولوي او تكه هندوانه اي را از ميان آشغالها پيدا كرده بود و سق ميزد ،چشم هايش رنگ خون گرفت ، سرش سنگيني ميكرد ، عرق سردي از پشت گرده اش راه پايين رفتن گرفته بود ، شايد اگر در آن لحظه نعره اي زده بود بهتر بود يا لا اقل گريه ميكرد ،اما عمق درد در جگر بيش تر از اينها بود
روزنامه ها نوشتند ، معلم دبستان به خاطر بيماري رواني خودكشي كرد
محمد بي پدرشد اما فردا به او كسي هست تا بگويد كه در درييايي از ثروت ، او آشغال ميخورده است و آيا كسي تخم عدالت جويي را در دل او خواهد كاشت و اگر به او نگويند شايد هر روز بعد از نماز براي مسئولين زحمت كش مملكتش دعا كند و صلوات بفرستد
كسي بايد به محمد هاي اين سرزمين بگويد غصه و دردها را و جهت و هدف را
و محمدها در حال زياد شدن
ويل للمكذبين

سعيد ديگر:مردم و زنده شدم تا اين سطور را نوشتم ، حالم خوش نيست ، بايد آرام بخش بخورم

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی