روزي گذشت پادشهي از گذرگهي
فرياد شوق از سر هر كوي و بام خواست
سنتي است ثنا گفتن صاحبين زور را در اين بلاد كه آدميان نان به نرخ روز نشخوار كنند.گاهي كراوات و امروز ريش و همه بي دليل جز براي خوشايند همان ذي ز . كه زور بود…
غرض مقدمه چيني نيست كه مطلب روشن است؛ سيل يك سر و دو گوش هايي كه جمعه سر از مصلاي تهران درآوردند …
و سيماي لاريجاني كه نشانش داد ، در صف اول يك آشنا هم رويت شد: يك درجه دار حزب ولايي كه مي دانم و ديده ام كه چه كاره است… و عودتان مي دهم به چندي از دختران كرجي… بگذريم.
ولي همين بس كه در جمع رفقا حضرات را فحش مي دهد و در سر كارهمان مي كند كه ابزارش دستمالي ابريشمي باشد…
و اينان پاسداران مرز و بوم ما شده اند
و مردم عمدتا سر در برف لذت كرده اند و گاهي اين لذت آنقدر بي مقدار كه وجودت مي سوزد .كه دل خوشي ها و سرگرمي ها چيست؟ جز كوتاه كردن ديد تا نوك بيني و چسبيدن به دايره ي بي گشايش زندگي در شهر بيم ها واميدها…
از زندگي چه مي خواهيم؟
عمري به جبران حسرت هاي يك جهان سومي اداهاي فراموش شده غربي ها را همچون لباس دست دوم به تن كردن و مسخره تر آنكه همان بضاعت را به فخر گذاشتن!
و هر كدام لباسي؛
كه يكي دل خوش به فوتبال و سريال تلوزيون وديگري دلخوش به لاس زدن هاي خياباني و سورهاي چشم عصرهاي خياباني ويا دل خوش به گران شدن زمين و موبايل و سهام و آن يكي تمام شادي دنيا برايش حذف درسي است كه نخوانده و اصلا چرا راه دور برويم ، يكي چون من كه دنياي وب شده مخدر و تخديرش …دردناك آنكه همه ي اين دل خوشي ها بر زمين و زمينه اي لق و بي اساس كه مي دانيم …وچه درمانده شده اين انسان آريايي كه خوشي هاي اندك را در زمينه اي از بدبختي به خود زندگي مي شناساند
حال و حكم ما حكايت آن پسري است كه مرگ پدر را ديده اما نمي خواهد باور كند، پشت مي كند و جانانه مي خندد اما عاقلان دانند كه جنوني در آن جانانه خوابيده…
و يا همچون ادايي كه گدا به مالكيتش راضيست ، كه هرچه هست از اوست…
و مرا بگو كه چه مي خواستم بگويم و چه شد
ب)
زيادي جدي شد ،اينو ببينيد جالبه
فرياد شوق از سر هر كوي و بام خواست
سنتي است ثنا گفتن صاحبين زور را در اين بلاد كه آدميان نان به نرخ روز نشخوار كنند.گاهي كراوات و امروز ريش و همه بي دليل جز براي خوشايند همان ذي ز . كه زور بود…
غرض مقدمه چيني نيست كه مطلب روشن است؛ سيل يك سر و دو گوش هايي كه جمعه سر از مصلاي تهران درآوردند …
و سيماي لاريجاني كه نشانش داد ، در صف اول يك آشنا هم رويت شد: يك درجه دار حزب ولايي كه مي دانم و ديده ام كه چه كاره است… و عودتان مي دهم به چندي از دختران كرجي… بگذريم.
ولي همين بس كه در جمع رفقا حضرات را فحش مي دهد و در سر كارهمان مي كند كه ابزارش دستمالي ابريشمي باشد…
و اينان پاسداران مرز و بوم ما شده اند
و مردم عمدتا سر در برف لذت كرده اند و گاهي اين لذت آنقدر بي مقدار كه وجودت مي سوزد .كه دل خوشي ها و سرگرمي ها چيست؟ جز كوتاه كردن ديد تا نوك بيني و چسبيدن به دايره ي بي گشايش زندگي در شهر بيم ها واميدها…
از زندگي چه مي خواهيم؟
عمري به جبران حسرت هاي يك جهان سومي اداهاي فراموش شده غربي ها را همچون لباس دست دوم به تن كردن و مسخره تر آنكه همان بضاعت را به فخر گذاشتن!
و هر كدام لباسي؛
كه يكي دل خوش به فوتبال و سريال تلوزيون وديگري دلخوش به لاس زدن هاي خياباني و سورهاي چشم عصرهاي خياباني ويا دل خوش به گران شدن زمين و موبايل و سهام و آن يكي تمام شادي دنيا برايش حذف درسي است كه نخوانده و اصلا چرا راه دور برويم ، يكي چون من كه دنياي وب شده مخدر و تخديرش …دردناك آنكه همه ي اين دل خوشي ها بر زمين و زمينه اي لق و بي اساس كه مي دانيم …وچه درمانده شده اين انسان آريايي كه خوشي هاي اندك را در زمينه اي از بدبختي به خود زندگي مي شناساند
حال و حكم ما حكايت آن پسري است كه مرگ پدر را ديده اما نمي خواهد باور كند، پشت مي كند و جانانه مي خندد اما عاقلان دانند كه جنوني در آن جانانه خوابيده…
و يا همچون ادايي كه گدا به مالكيتش راضيست ، كه هرچه هست از اوست…
و مرا بگو كه چه مي خواستم بگويم و چه شد
ب)
زيادي جدي شد ،اينو ببينيد جالبه
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی