رفراندوم بلاگ

۱۳۸۳ فروردین ۲۸, جمعه

* در كشورهاي ديكتاتوري ، چون براي جلوگيري از اغتشاشات با سازمانهاي زير زميني مبارزه مي شود ، اصولا" مترو " هم نبايد تاسيس شود ، چون مترو هم يك سازمان زير زميني است !!


نشريات دانشجويي ؛ رنجها واميدها

گاهي مدتها دنبال نوشتن از ايده اي هستي اما نهايتا با دست جلو ميروي و با دل پس ميزني ؛ مقاله ي تشك سرخ قدرت را از پارسال كه رسول خادم وارد شوراي شهر تهران شد در ذهن داشتم و مدام دلم نمي آمد از رسول به خاطر هنر فهميدن و فروغ فرخ زاد خواندنش به آنگونه ياد كنم كه در مورد برادر ناتني اش برادر امير رضا خادم نوشتم .
دست روزگار خود دست مايه ي آن نوشته ي قياسي را فراهم كرد و كشتي گير ديگري به گود قضاوت كشيده شد .

حال بعد از گذشت ماهها از حادثه اي كه بر من و ساير دوستان دانشجويم براي چاپ نشريه ي ... رفت ، اين نوشته ي بهنود ، آنچه ماهها به كمك تلقين و خواندن كتاب هاي موفقيت و مسافرت فراموش كرده بودم به يادم آورد . گفتم شرح حال ماجرا بنويسم تا هم خود از اين خاطره ي محبوس مانده در قفس تنگ سينه برهانم و هم شما را بر سر خوان تماشا بنشانم تا ببينيد جدل قلم با چماغ ، جنگ كلام با مشت و جنگ تنفس و خفقان .پيشاپيش از سه نقطه هاي مكرر كه دليلش خود ميدانيد عذر ميخواهم

سال... بود كه اولين جلسه ي تصميم گيري براي چاپ نشريه را در كتابخانه ي پارك نزديك دانشكده ... برگزار كرديم . من بودم وامير رضا و محمود با خانم ها فهيمه و سهيلا

صحبت ها شد از حدود كار واينكه چه كنيم تا در عين جذابيت مسئله دار نشود ( وچه خوش خيال بوديم ) حتي قرار شد با بسيج و انجمن اسلامي هماهنگ كنيم كه صفحه اي هم به نظرات آنها اختصاص دهيم و اينقدري دستگيرمان بود كه چون به هيچكدام تكيه نداريم بايد آوانس داد و خلاصه صحبت ها شد از توزيع و چاپ .

و از روز بعد گرفتن مجوز از اين و آن وديدن رييس دانشگاه وبرادر فلاني وفلاني از حراست و توجيه شديم در بهمان مكان وتعهد داديم در بيسار دفتر كه بله ما كله مان بوي قرمه سبزي جات نميدهد و دردسرهاي ديگر

شروع كرديم . چه بنويسيم كه به سبيل قباي كسي برنخورد ؟ چطور بنويسيم كه گزندي به شعورمان نزند و خودسانسوري از همان ابتدا نكرده باشيم ؟. گويي لفظ شروع كردن را در مورد همين خودسانسوري بكار برده باشيم همه جا همراهمان بود وتجربه ها پيش رو كه بله محسن و اشكان ديروز دادگاه بودند به خاطر فلان مقاله و در قم دانشجويي اعدام و در فلان جا شلاق .
در جمع وجور كردن شماره ي اول كارمان به جايي كشيده بود كه بعد از توزيع چهارصد نسخه فهميديم مجله ي اجتماعي مان ، ادبي از كار درآمده و آنهم چه ادبياتي ! از نوع : همه اسلاف من آن بود كه رستم به ديدار بن لادن از طوس با مترو برفت ! شلم شوربايي كه درست است به كسي برنخورد ولي به پر پلگار خودمان زد و حتي كار به كنار كشيدن دو سه نفرمان كشيد كه خورديم به شلوغي هاي آبان وآذر دانشگاه ها و فضاي نو ، نشريه ي نو

شتابزده تر از آنكه به ياد آوريم تامل و انديشه را ، به يكباره چنان شد كه خود به التماس نسخه هاي شماره ي دوم از دست اين وآن جمع ميكرديم به آرزوي اينكه قبل از اينكه بيخ بردارد قضيه ، تمامش كنيم و نميدانم از خوش حادثه بود يا از به هم پاشيدگي امور كه قضيه ي آن نسخه چنان شد كه گويي هيچ گاه دوساعتي پنجاه نسخه ي آن بيرون توزيع نشده و هنوز از فكر آن خبط كه كرده بوديم با چاپ كاريكاتور عاليجناب خاكستري پوش خنجر به دست، به لرز مي افتم

اما به رسم آنكه گفته اند تا سه نشود بازي نشود ، نسخه ي سوم مجله ي ...آغاز يك بازي احمقانه بود كه يك سوي آن چند جوان با جواني شان بودند و آن سو در ظاهر عده اي چماقدار و در باطن تمام استبداد.

جنجال بر سر يك صفحه مزخرفاتي كه نوشته بودم آنهم در اوج محبوبيت خاتمي كه او را تنها پلي دانسته بودم براي عبور مقطعي از استبداد ، به توزيع نرسيده در چاپخانه ي دانشگاه منگنه شد و خودم ارجاعي به جلسه ي توجيهي دوساعت وبيست دقيقه اي با معاونت فرهنگي دانشگاه .
چه دلخوش بودم كه ميخواستم حاج آقا را هم توجيه كنم .حالا ميفهمم معني پوزخندهاي بي كلام و بي صدايش كه تمسخر آنهمه شور واميد من بود و او فقط يك امضا ميخواست. پاي يك تعهد نامه .

درست فرداي آنروز دعوت به گفتگو با مسئول بسيج دانشگاه كه البته خودش ميگفت گپ زدن . و نيمچه توهيني يعني كه خالي شد وخلاص . هرچند براي شماره ي سوم نشريه زياد بود واينطوري معلوم بود كه به پنج هم نميرسيم .اين شد كه سر طناب را شل كرديم به گمان آنكه آنها هم شل ميكنند كه البته كردند اما نه بيشتر از سه ماه و در اسفند ماه با كتك خوردن امير رضا توسط برادران مخلص توپ را آتش كرديم . عكس گرفتيم از چند تا بچه هاي سهميه اي بي سواد .عكس ها را شطرنجي چاپ كرديم وتهديد به اينكه در صورت ادامه فحاشي ها ممكن است خانه هاي به هم ريخته سر جايشان برگردند واين اطلاعات را ما از يكي از بچه هاي ... دانشگاه گرفته بوديم .پنج نفري ميشدند. دو تا پسر از دو سرتيپ ، پدر يكي بي شغل ، يك دختر كه پدرش قاضي بود و آن يكي پسركي متاهل كه تنها عبارت كارمند دولت در پرونده داشت .

با چاپ عكس ها ، همين آخرين شماره نيز به توزيع گسترده نرسيده جمع شد و باز منگنه ومهر حراست و ... اما اين بار پاي ما به ماجرايي كشيده شد كه اصلا فكر نميكرديم هزينه ي چاپ چند عكس شطرنجي شده ويا زدن بلوف و تهديد به افشاي پنج دانشجوي سهميه اي باشد.

ادامه دارد...

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی