رفراندوم بلاگ

۱۳۸۲ آذر ۱۴, جمعه

آنكس كه بداند و بداند كه بداند
اسب طرب خويش به گردون بجهاند

آنكس كه نداند و بداند كه نداند
لنگان خرك خويش به منزل برساند

آنكس كه نداند و نداند كه نداند
در جهل مركب ابدالدهر بماند

وبلاگ نويسي در كافي نت

الف) روضه ي ديگر:
لخت شويد سينه بزنيم!!

دنياي غريبي است.شك نكنيد . براي دهها سال برنامه ريزي ميكني و بعد مي بيني كه يك پاي كار يك شبه لنگ شده ،كي؟ كجا؟ چرا؟ نمي دانم اما به نظر ميرسد تا مدتها مشتري كافي نت ها باشم و معلومي نيست اين اوضاع چند وقت طول بكشد.شايد هم يك توفيق اجباري است تا بيشتر به كتاب و درس هاي خاك خورده و واحدهاي زمين مانده ام برسم. دلم مي خواست روضه اي مي خواندم كه بله در اين شش ماه كه يك خط تلفن بود و يك اكانت مردني و يك آدم بي رگ كه از شنيدن غرغرهاي اهل خانه ككش نمي گزيد (؟)…كه بيچاره ها از اعتكاف شش ماهه ي من كلافه شده بودند و از قبض هاي تلفن.ولي حالم از هرچه روضه است ميگيرد و قربان آن اشك هاي پاي مانيتورتان بروم كه مطمئنم تو اين شش ماه بالاخره نفهميديد من سياسي نويسم يا طنز نويس ، جامعه شناسم يا شناسنامه ي جامعه…بگذاريم و بگذريم...
هستم، شما هم باشيد(!) هرچند در كافي نت از گردن كشي خلايق در مانيتور نمي توان جلوگيري كرد و خدا عالم است چه ادوارها بيايم تا آن كامپيوتر ته سالن را كه امنيت دارد بگيرم…
در خانه خواهم نوشت و با ديسكت جابه جايش خواهم كرد، به هر حال اين هم خود سبكي است يا حتي ركوردي.
ولي باز مي نويسم و مي خوانم. وبلاگ و وبلاگها را …به هر مشقتي .مهم نيست.
و چه من ياد مرگ افتاده ام كه بايد يكدفعه بگذاري و بروي و درست با همان احساس كه حالا چه طور مي شود؟ وام بانك را سر ماه خواهند داد؟ خانه را خواهند فروخت؟ فرش ها را از قاليشويي تحويل خواهند گرفت؟ آري كارها بر زمين مانده و ميت بر زمين…(اينهم روضه !) و حالا مگر مرده اي؟ مي بينيد چه به اين خانه ي مجازي با همسايه هاي دوست داشتني اش عادت كرده ام؟ درست شش ماه قبل بود كه توسط دوستي با اولين وبلاگ آشنا شدم ..حدس بزنيد نامش چه بود.نام وبلاگ را مي گويم .…چي؟ نه اشتب..چي ؟ نه اين هم اشتباه بود..نه اصلا خودم مي گويم :توت فرنگي( بابا اون طرف ناباب بود شما چرا فحش مي دي؟!)

و در اين 178 روز من سعيد تنها بودم و دگرگون شدم . انسان ديگري شدم . واين ديگري را دنيايي ديگر ساخت .دنيايي كه در آن نوشته هايم را لازم نبود آتش بزنم .فضايي كه كاغذي نبود تا در كمد محبوسشان كنم و در يك اسباب كشي بشود كاغذ پيچ وسايل شكستني …خوشحالم و همين رضايت باعث ادامه ي راه با دشواري ها است .
اما چرا رفراندوم.اسم وبلاگ را مي گويم.

راهي فراسوي روزنوشت هاي انسان ديگري وراي ماسبق : رفراندوم .

و چه حسن تصادفي كه در همان خرداد ماه خونين امسال فرياد مي زديم:
نه آمريكا نه آخوند
فقط و فقط رفراندوم

و من هم مثل همه ي جوانان . مي دانم دلزدگي آنها از سياست محض را .اينست كه وقت و بي وقت مزه ريخته ام و نمي دانم درست يا غلط ولي من اين سبك را گزيده ام و اگر عمري بود فواران ذهن آشوبم را، بر مجراي همين قالب پياده خواهم كرد.
والسلام.

مجلس تمام شد .
چراغها را روشن كنيد..نه نه آقا صبر كنيد .روشن نكنيد ….اين آقا شورتشو پيدا نكرده!!

ب)سه داستان واقعي:
18+ بخواند!

- راديوي همدان در آن سالها كه حقير به مدرسه مي رفتم صبحها برنامه اي داشت پر مخاطب كه تركيبي بود از موسيقي و تلفن هاي مخاطبان كه بيشتر درد دل بود يا شعر و يا تقاضاي آسفالت و… دقيقا به خاطر دارم كه يك روز پاي سفره ي صبحانه بودم كه صداي خانمي را با لهجه ي غليظ همداني پخش كرد كه تا مدتها ورد زبان مردم شد…
: آقا تو دانه خدا به اي آقايان بگين وقتي ميان خانه ، يه چيز كوچيكيه گنده نكنن بفتن جان ما خانما
تو دانه خدا: شما را به خدا
بگين : بگيد
چيز = در اينجا : مسئله-- (شما با كاربردهاي ديگرش كاري نداشته باشيد)


-استاد دانشگاهي روزي در سر كلاس قمپز در كرده كه بنده در خانه ديكشنري گويا دارم( منظور خانمش بوده كه همه مي دانسته اند استاد زبان است). دانشجويي گفته بود اگر مي شود شبي ديكشنري را به ما قرض دهيد
استاد در جواب گفته بود:
البته ايرادي ندارد اما اين ديكشنري يك الفيه (×) دارد كه آنهم همراهش است
×چوب خط بين كتاب براي گم نشدن صفحه

اين هم خانوادگي :
18-(!)

-در جلسه اي به يكي از شعراي معاصر تكليف كردند شعري بخواند.شاعر به رسم معمول شعرا، تاملي كرد و گفت:
نمي دانم چه بخوانم كه تا به حال نخوانده باشم
شيخ الملك اورنگ كه در آن جلسه حاضر بود گفت:
نمازت را بخوان

پ) وظيفه ي روشنفكران جامعه :

روشنگري هاي فضول خاني كه نمي دانم كيست و هر دم با ايميلي كامنت مي گذارد براي بنده ي دگر شده اي كه تصميم به تغيير خود گرفته ام اينگونه مينمايد كه وجهي از باور و اعتقادات حال حاضر خود را بيان كنم…

چو بيني كه نابينا و چاه است
…بله ديگر مابقي كه گفتن ندارد. حالا يا گناه است يا هرچه كه بتوان گفت.
ادعاي بينا بودن در كار نيست، همين كه احساسش هست بنظرم كافي است تا بگويم و بپرسم:

آيا آنچه جامعه مي پسندد را روشنفكر بايد بي چون و چرا بپذيرد؟
و آيا تلاش در جهت تغيير كاري عبث است؟

گمان نمي كنم. و بايد بدون قهر كردن با مردم و نهي و طرد آنها به اين رسالت عمل كرد.از ديد من يكي از سوزناك ترين زخم هاي اين مملكت متعلق به شكاف مردم با روشنفكران است كه ملهم نماي آخوند نام سالهاست نمكي شده بر آن.



ت)با ذكر مصيبتي كه رفت !لينكداني منتفي است.مضاف بر اينكه بنظرم سرويس بلاگ لينكر به علت حجم تبليغات زيادش جذاب نيست . با تشكر دوباره از نرگس خانم و نويسنده ي وبلاگ عصر جديد و محمد آقا

اضافه:
وبگردي:
گاهي اوقات آدم حوصله ي وبگردي ندارد و دوستان لطف مي كنند و ما را مي گردانند! اين هم وبلاگ تازه تاسيس پرشين لرن

اوچيك همگي

ممنون از لطف همگي..خيلي بهترم حالا كه فاجعه رخ داده احساس مي كنم كه ترسم ريخته:)



اضافه:
متشکر از فضول خان که این مطالب رو اضافه کردند:
an ostaade daaneshgaah doctor sooratgar bood ke ke khanoomash khaareji bood na ostaade zabaan. in ghazieh ham vagheeyat daarad va joke nist

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی