به ياد آن پسرعموهاي تسنيم وصال خورده ي طالقاني
به ياد آن پسرعموهاي تسنيم وصال خورده ي طالقاني
جلال آل احمد و محمود طالقاني
طالقان در ايران كم نداريم. منظورم نام و منطقه جغرافيايي است. طالقان اصفهان، طالقان خراسان و … و يك طالقان كه در حد واسط تهران و گيلان قرار گرفته و در اين حكايت، مطلوب نظر ماست . همانجا كه روستاهاي اورازان و نسا و گوران و …در پاي ابهت تاريخي الموت جا خوش كرده اند. منطقه اي كه وجه مشترك لااقل هم اين دو مشهور چهره هاشان كه ما ايرانيان ميشناسيم، مداراگري است. كيست كه تاريخ پر درد دهها سال حبس و شكنجه طالقاني در ايام سلطنت آخرين شاه تاجدار را خوانده باشد و انگشت به دهان اين نمانده باشد كه هويدا اين مشهورترين و طويل المدت ترين نخست وزير شاه بعد از رهايي از جمشيدآباد تلفني دنبال او بوده تا در بلبشوي انقلاب امانش دهد. كدام موجود يك سر و دو گوش ميتواند حكايتي را كه مسعودبهنود در كتاب ((دويست و هفتاد و پنج روز با بازرگان)) از زندگي او كرده بخواند و بر بزرگواري در هياهوي انقلاب گمشده ي اين ((ره به افسانه كشانده مرد)) قطره اشكي نچكاند. او كه به نظر قريب به اتفاق تحليلگران تاريخ، قرباني مخالفتش با اصل صد و ده قانون اساسي و آن قهر و عتاب كردنها با رهبر هواي قدرت گرفته ي هيچ باور ايران سوز شد. طالقاني هنوز هم در جامعه ي _كه البته بحق- از آخوند فراري ما، چوب دو متر پارچه اي را ميخورد كه بر سر داشت و در سر نداشت. منظور اينكه اعتقادي به آن نداشت و به قولي آنچنان بود كه در همان زندان ميگفتند بايد آن عمامه را برداشت و بر سر ديگراني كه در ظاهر مكلايند و در باطن مصلي، گذاشت. او در خانه ايراني را به اختصار داشت. از هر مسلكي و مشربي در سلك دامادي و فرزندي و ...
غرايب ديگري هم هست و يكي اينكه او در همان روزي به آن شكل سوال برانگيز دم دركشيد – هجده شهريور 59- كه دقيقا ده سال قبلش آن يكي پسرعموي بي قرارش، باز به شكلي سوال برانگيز، جان سپرده بود . گويي كه هر دو را فضاي عفن پادشاهي تاج و سلطاني عمامه بر نتابيدند.
و حالا دمي از جلال...
سي و شش سال از پريدن مرغ جليل داستان نگاري ايران گذشت:
از هجده شهريور 48 تا هجده شهريور 84
جلال به نقد و مقابله ي حكومت پرداخت، سيلي خورد
به جرح و واشكافي جامعه و رسوم خرافيش رسيد، طرد شد
به نقد بي رحمانه ي خود رسيد، سانسور شد
حيران و سرخورده به تشويق و تاييد صداي بلند مخالف قدرت پرداخت، ناباورانه عزيز شد
نه سيلي زننده و طرد كننده و نه عزيز دارنده و سانسور كننده هيچكدام نفهميدند علت رسوخ عميق صداي جلال در بطن جامعه ي روشنفكري و انقلابي دهه هاي چهل و پنجاه چه بود. ما هم نفهميديم. يا لااقل به آن حدي كه بتوانيم شرحش دهيم. و باز امايي هست و آن اينكه در هر تعريف و تنقيدي از آل احمد بايد فراموش نكنيم كه جلال از پادوئي و سيم كشي در نوجواني به دكتراي ادبيات و قله ي رفيع سبك خاص و كلام موجز خود رسيد. از آن جوان نمازشب خوان عزادار مشروع به وهابي گري و لامذهبي و شك و ميقات و عرفات و غربزدگي و روشنفكران و يك نسخه زير پتوي حاج آقا رسيد.
جلال با اين همه همواره يك ((نبش)) داشت. و تا همانروز رمزآلود شهريور اسالم كه در آن كلبه ي خودساخته آخرين دم بركشيد همواره چنين ماند. ((دكان دونبش بازكرده ها)) را دشمن داشت.چرا كه ((اقش)) ميگرفت از ديدن چنين ((وجيه الملوك)) هايي…
جلال بي تعصب تاثير گرفت و بي تصنع تاثير گذاشت. او نوك قله ي انبوه رنجي كه ميبرديم بود كه از اقيانوس كلام بيرون زده بود. از معدود انسانهايي كه افسوس را از اينكه نبودي و نديدي اش پرمايه ميكند. . تاتي گويشي كه مختصرگويي و ايجاز را منادي بود و بدين سان به نكوهش ادبيات و اديبان در خدمت قدرت برخاسته بود.
سه تاري بود كه در جو مذهبي دم مسجدشاه شكسته ميشد و معلمي كه با وسواس وسوسه ي استفاده از دفترچه بيمه را به تصوير ميكشيد. كودكي كه در قيل و قال سمنوپزان نگاهش به سينه هاي لرزان زن خيس حاجي افتاده بود و قلم اندازهاي جوانيش زني نزهت الدوله از كار درآمده بود. كسي كه اصلاحات ارضي و پول دار شدن ملاكان سابق و راهي شهر شدن رعيت و خوش نشين ها را در مديرمدرسه و نفرين زمين، فرياد زده بود و در يزد و كرمان و اورازان و شوروي و مكه و عرفات…پرسه زده بود و همه چيز را معاينه كرده بود و گاهي هم يك كله از تهران تا كرمانشاه رانده بود تا باجناق احمق سرتيپش را كه حالا از لكه ي ننگ واجسته بود را نظاره كند. و حيف كه ميخواست همدان را در پياله اي آبجو ببيند و نشده بود.
گلدسته ها تا به ابد ياد كودكي گستاخ و بازيگوش را به ياد آدمي مي آورند كه به جاي ملكوت او را به فلك رسانده بود. و او رفت و مرد بي آنكه سنگي بر گورش باشد.
كه ميداند. شايد همين است قسمي از حقيقت همان ماندگاري و ماناكلامي او. كه همين شمسي كه به قيمت كسوف از جيب اخوي خرج كرده تا به حال را در شاهدي كافيست. حيف كه ديگر نيست تا باز بساط يكي از همان ارزيابي هاي شتابزده را علم كند: كه آي نكند دليل اينكه بسياري از مشاهير بي پس انداخته مانده اند همين است و چه و چه و الخ…
روان بي تابش در آرامش مهتاب باد.
سعيدديگر، وبلاگ رفراندوم. شهريور هشتاد و چهار.
جلال آل احمد و محمود طالقاني
طالقان در ايران كم نداريم. منظورم نام و منطقه جغرافيايي است. طالقان اصفهان، طالقان خراسان و … و يك طالقان كه در حد واسط تهران و گيلان قرار گرفته و در اين حكايت، مطلوب نظر ماست . همانجا كه روستاهاي اورازان و نسا و گوران و …در پاي ابهت تاريخي الموت جا خوش كرده اند. منطقه اي كه وجه مشترك لااقل هم اين دو مشهور چهره هاشان كه ما ايرانيان ميشناسيم، مداراگري است. كيست كه تاريخ پر درد دهها سال حبس و شكنجه طالقاني در ايام سلطنت آخرين شاه تاجدار را خوانده باشد و انگشت به دهان اين نمانده باشد كه هويدا اين مشهورترين و طويل المدت ترين نخست وزير شاه بعد از رهايي از جمشيدآباد تلفني دنبال او بوده تا در بلبشوي انقلاب امانش دهد. كدام موجود يك سر و دو گوش ميتواند حكايتي را كه مسعودبهنود در كتاب ((دويست و هفتاد و پنج روز با بازرگان)) از زندگي او كرده بخواند و بر بزرگواري در هياهوي انقلاب گمشده ي اين ((ره به افسانه كشانده مرد)) قطره اشكي نچكاند. او كه به نظر قريب به اتفاق تحليلگران تاريخ، قرباني مخالفتش با اصل صد و ده قانون اساسي و آن قهر و عتاب كردنها با رهبر هواي قدرت گرفته ي هيچ باور ايران سوز شد. طالقاني هنوز هم در جامعه ي _كه البته بحق- از آخوند فراري ما، چوب دو متر پارچه اي را ميخورد كه بر سر داشت و در سر نداشت. منظور اينكه اعتقادي به آن نداشت و به قولي آنچنان بود كه در همان زندان ميگفتند بايد آن عمامه را برداشت و بر سر ديگراني كه در ظاهر مكلايند و در باطن مصلي، گذاشت. او در خانه ايراني را به اختصار داشت. از هر مسلكي و مشربي در سلك دامادي و فرزندي و ...
غرايب ديگري هم هست و يكي اينكه او در همان روزي به آن شكل سوال برانگيز دم دركشيد – هجده شهريور 59- كه دقيقا ده سال قبلش آن يكي پسرعموي بي قرارش، باز به شكلي سوال برانگيز، جان سپرده بود . گويي كه هر دو را فضاي عفن پادشاهي تاج و سلطاني عمامه بر نتابيدند.
و حالا دمي از جلال...
سي و شش سال از پريدن مرغ جليل داستان نگاري ايران گذشت:
از هجده شهريور 48 تا هجده شهريور 84
جلال به نقد و مقابله ي حكومت پرداخت، سيلي خورد
به جرح و واشكافي جامعه و رسوم خرافيش رسيد، طرد شد
به نقد بي رحمانه ي خود رسيد، سانسور شد
حيران و سرخورده به تشويق و تاييد صداي بلند مخالف قدرت پرداخت، ناباورانه عزيز شد
نه سيلي زننده و طرد كننده و نه عزيز دارنده و سانسور كننده هيچكدام نفهميدند علت رسوخ عميق صداي جلال در بطن جامعه ي روشنفكري و انقلابي دهه هاي چهل و پنجاه چه بود. ما هم نفهميديم. يا لااقل به آن حدي كه بتوانيم شرحش دهيم. و باز امايي هست و آن اينكه در هر تعريف و تنقيدي از آل احمد بايد فراموش نكنيم كه جلال از پادوئي و سيم كشي در نوجواني به دكتراي ادبيات و قله ي رفيع سبك خاص و كلام موجز خود رسيد. از آن جوان نمازشب خوان عزادار مشروع به وهابي گري و لامذهبي و شك و ميقات و عرفات و غربزدگي و روشنفكران و يك نسخه زير پتوي حاج آقا رسيد.
جلال با اين همه همواره يك ((نبش)) داشت. و تا همانروز رمزآلود شهريور اسالم كه در آن كلبه ي خودساخته آخرين دم بركشيد همواره چنين ماند. ((دكان دونبش بازكرده ها)) را دشمن داشت.چرا كه ((اقش)) ميگرفت از ديدن چنين ((وجيه الملوك)) هايي…
جلال بي تعصب تاثير گرفت و بي تصنع تاثير گذاشت. او نوك قله ي انبوه رنجي كه ميبرديم بود كه از اقيانوس كلام بيرون زده بود. از معدود انسانهايي كه افسوس را از اينكه نبودي و نديدي اش پرمايه ميكند. . تاتي گويشي كه مختصرگويي و ايجاز را منادي بود و بدين سان به نكوهش ادبيات و اديبان در خدمت قدرت برخاسته بود.
سه تاري بود كه در جو مذهبي دم مسجدشاه شكسته ميشد و معلمي كه با وسواس وسوسه ي استفاده از دفترچه بيمه را به تصوير ميكشيد. كودكي كه در قيل و قال سمنوپزان نگاهش به سينه هاي لرزان زن خيس حاجي افتاده بود و قلم اندازهاي جوانيش زني نزهت الدوله از كار درآمده بود. كسي كه اصلاحات ارضي و پول دار شدن ملاكان سابق و راهي شهر شدن رعيت و خوش نشين ها را در مديرمدرسه و نفرين زمين، فرياد زده بود و در يزد و كرمان و اورازان و شوروي و مكه و عرفات…پرسه زده بود و همه چيز را معاينه كرده بود و گاهي هم يك كله از تهران تا كرمانشاه رانده بود تا باجناق احمق سرتيپش را كه حالا از لكه ي ننگ واجسته بود را نظاره كند. و حيف كه ميخواست همدان را در پياله اي آبجو ببيند و نشده بود.
گلدسته ها تا به ابد ياد كودكي گستاخ و بازيگوش را به ياد آدمي مي آورند كه به جاي ملكوت او را به فلك رسانده بود. و او رفت و مرد بي آنكه سنگي بر گورش باشد.
كه ميداند. شايد همين است قسمي از حقيقت همان ماندگاري و ماناكلامي او. كه همين شمسي كه به قيمت كسوف از جيب اخوي خرج كرده تا به حال را در شاهدي كافيست. حيف كه ديگر نيست تا باز بساط يكي از همان ارزيابي هاي شتابزده را علم كند: كه آي نكند دليل اينكه بسياري از مشاهير بي پس انداخته مانده اند همين است و چه و چه و الخ…
روان بي تابش در آرامش مهتاب باد.
سعيدديگر، وبلاگ رفراندوم. شهريور هشتاد و چهار.